محل تبلیغات شما

وقت آمد که بشنوید اسرار


می گشاید خدا شما را گوش



وقت آمد که سبز پوشان نیز


در رسند از رواق ارزق پوش



مولانا




در این سرما سَرِ ما داری امروز

دل عیش و تماشا داری امروز


میفکن نوبت عشرت بفردا

چو آسایش مهیّا داری امروز


بگستر بر سر ما سایۀ خود

که خورشیدانه سیما داری امروز


درین خمخانه ما را میهمان کن

بدان همسایه کانجا داری امروز


نقاب از روی سُرخ او فروکش

که در پرده حمیرا داری امروز


در اشکن کشتی اندیشه ها را

که کفی همچو دریا داری امروز


سری از عین و شین و قاف بر زن

که صد اسم و مسمّا داری امروز


خمش باش و مدم در نای منطق

که مصر و نیشکرها داری امروز


                                           مولانا


عاشق دوست ز رنگش پیداست

بی دلی از دل تنگش پیداست


نتوان نرم نمودش به سخن

این سخن از دل سنگش پیداست


از در صلح برون ناید دوست

دیگر امروز ز جنگش پیداست


می زده ست از رُخ سُرخش پرسید

مستی از چشم قشنگش پیداست


یار امشب پی عاشق کُشی است

من نگویم ، ز خدنگش پیداست


رازِ عشق تو نگوید "هندی"

چه کنم من ، که ز رنگش پیداست


                                   روح الله خمینی (ره)





نور رویش مردم دیده منوّر ساخته

صورت ما را به لطف خود مصوّر ساخته


بسته است از مه نقابی آفتاب روی او

تا نداند هر کسی خود را چنین بر ساخته


در خرابات مغان بزم خوشی آراسته

رند و ساقی جام و می با همدگر در ساخته


عشق او بحر است و ما را زان به دریا می کشد

عین ما را آبروئی داده خوشتر ساخته


هر که پای سر مستان او را بوسه داد

بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته


اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه

عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته


هر کسی سازد سرائی از بهشت از بهر خود

نعمت الله خانۀ دل جای دلبر ساخته


                                          نعمت الله




نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته

جعد زلفش سایه بان بر آفتاب انداخته


سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل

بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته


ساقی سرمست ما رندانه جام می بدست

آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته


برکشیده تیغ عشق و عاشقان خویش را

بر سر کوی محبت بی حساب انداخته


لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب

از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته


آتشی انداخته در شمع جان از عشق او

عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته


وعدۀ دیدار داده عاشقان خویش را

ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته


زاهد ومفتی به عشق جرعه ای از جام

آن یکی سجّاده و این یک کتاب انداخته


نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته

جام وحدت داده و مست خراب ساخته


                                شاه نعمت الله ولی


ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

ای مرغ بهشتی که دهد دانه آبت


می چو از خم بسبو رفت و گل انداخت نقاب

فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند


نقاب گل کشیده زلف سنبل

گره بند قبا چون غنچه وا کرد


گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید

که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد


چو ماه نو ره نظارگان بیچاره

زند بگوشه ابرو در نقاب رود


صفیر مرغ بر آمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید


از آن نهفت رُخ خویش در نقاب صدف

که شد ز نظم خوشت لو,لو, خوشاب خجل


نقاب ظلمت از آن بست آب خضر که شد

ز شعر حافظ و این طبع همچو آب خجل


سرّ قضا که در تتق غیب منزویست

مستانه اش نقاب زرخسار برکشیم


باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی


چو گل نقاب بر افکند و مرغ زد هوهو

منه ز دست پیاله چه می کنی هی هی


                                                   حافظ

ساقی بیار باده که یار ز رُخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز در گرفت


آن شمع سر گرفته دگر چهره بر افروخت

وین پیر سالخورده جونی ز سر گرفت


آن عشوه داد عشق که مُفتی ز ره برفت

و آن لطف کرد و دوست که دشمن حَذَر گرفت


زنهار ازان عبارت شیرین دلفریب

گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت


بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت


هر حوروش که بر مه و خور جلوه می فروخت

چون تو در آمدی پی کار دگر گرفت


زین قصّه هفت گنبد افلاک پُر صداست

کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت


حافظ تو این دعا ز که آموختی که یار

تعویذ کرد شعر تو را و به زرّ گرفت


                                           حافظ



ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی


تا چه خواهد کرد با ما تاب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی


گوی خوبی بُردی از خوبان خلّخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی


طاعت من گرچه از مستی خرابم رد مکن

کاندر این شغلم به امیّد ثواب انداختی


گنج عشق خود نهادی دردل ویران من

سایۀ دولت بر این کُنج خراب انداختی


خواب بیداران ببستی و انگه از نقش خیال

تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی


پرده از رُخ بر فکندی یک نظر در جلوه گاه

وز حیا حور و پری را در حجاب انداختی


وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی


داور دارا شکوه ای آنکه تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی


زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردیّ و گردان را در آب انداختی


باده نوش از جام عالم بین که شیران را از آن

شاهد مقصود را از رُخ نقاب انداختی


هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی


از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی


نصرت الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی


                                              حافظ




وجه مشترک و تفاوت بین اصول گرایان و اصلاح طلبان

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

تو خداوند زمینی، آسمان از نو بساز

نقاب ,ز ,داری ,آب ,عشق ,تو ,را در ,را از ,ما را ,از جام ,از رُخ

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ثبت انواع شرکت tiopilipo دنیای آبی و صورتی inunerun جنگها و تاریخ سبک زندگی اسلامی شعر زاهدان،شعر سیستان و بلوچستان ،ترانه ، دکترامیرآبادی Evan's game موبایل Bridget's life